آذر
هایکو عطر رُز را خشک کرده ام برای دیدار ! با هم ... گلایه نکن عزیزم از سرما ... نیلوفرها همه با هم خشک می شوند ! اشاره
دعوتم به بهشت با اشاره ابرویی می مانم در جهنم !
به گوش گُلُم از دیگران شعر نمی نویسم وز وز کند شاعری ! خنک آ
خنکای صبح عطری آغشته به هیچ کس تنها تویی برایم ! خوشبختی یک فال گرفتم هزاران تعبیر آمد هنوز بی خبر است حافظ از خوشبختی مولانا ! ملاقات زندانی توام ماه را شبها خورشید را روزها به ملاقاتت می فرستم ! اینترنت هم قطع شود مهم نیست تمامی رسانه ها مجلات داغ هنری روزنامه های صبح و شب وبلاگها و وبسایت ها اذان گوی روستا و شهرها ستاره ای که به صبح چشمک می زند بادی که بوی آذربایجان دارد پرنده ای که به مهاجرت فکر می کند در آوازی آتشین همه و همه آیه های تو را حرف های مقدس ات را بالاخره به من می رسانند ! تفسیر خانه ی رقیبان گرم تفسیر است از حرف دل تو و الّا آیینه پر از تعابیر غلط است ! صبح صبح است و چشم انداز عالی حتما که روزی دلتنگت نخواهم شد بهانه بعد از این هم برای دلتنگی هایم بهانه دارم پاییز به زودی از راه می رسد ! با یادی از صمد بهرنگی معلم خلق آذربایجان نه به بهانه زادروزش ! بهارین او اوزون گونی نه اولدو ینه باغچاداکی گوللرده سولدو اولدوزون گوزلری یاش ایله دولدو داهی اوشاقلار صمد عمی گلمدی نامردین قاراسی نه ایتمز اولدی اوره گیم یاراسی نه بیتمز اولدی گتدی آرخا داشیم قایتماز اولدی گلین گداخ دریالاری آختاراخ او قارا بالیغین نیشانه سین تاپاخ بلکه الیمیزین قصاصین آلاخ
همیشه خورشید از طرف تو در می آمد امروز به اشتباه از طرف مشرق ! هنوز در سر فرهاد شور شیرین است اگر چه رفت به تلخی ّ و جان شیرین داد
در سرمای زودهنگام با دو فنجان چایی گرم تنهایی ام فزون تر می گردد ! رابعه ! رابعه ی بلخی فقط فارسی شعرین آناسیدی من ، هم " فارسی " هم " آذری " دیلینده بوتون سنه یازمیشام ! من نوشتم : امشب باران آمد بعدا برایت گل کاشتم ! این جمعه او منتظرِ او من منتظرِ او شاید این جمعه بیاید ... شاید ! سلام سحریز خیر اولسون من حالم خوب است اگر همه " خوب " باشند ! معالجه به کمی استراحت نیاز دارم نه به شهری دیگر شمال و فرانسه یا اهر بیماری ادبیات دارم همه می دانند ُ و همه بیماری لاعلاج نوشتن بیماری کمبود بیداری باید بروم به آنجا آنجا که ادبیاتم خوب میشود ! دستم رو به دعا بود تو سر راهم سبز شدی نه برگ خزانی ! جنگنده ! در لباس بزم و رزم هم جنگیدم هم رقصیدم باز هم به پای روحم نرسیدم !
شرمندگی
آتشی نیستم دیگران را بسوزانم کم کم دارم آب می شوم ! من تشنه تر از آنم که به آب پناه ببرم بالای کوه می روم " آب " بالاتر بیاید ! میراث دار شعر ارث منست که از تنهائی تو می برم ! گوش چون نافذ بود دیده شود ورنه " قُل " در گوش پیچیده شود !
مولانایم ... مولانایم را به دست باد نمی سپارم اظهر من الشمس ! ما سه نفر بودیم که به ماه نگاه می کردیم یکی مان ماه را ، یکی می دید یکی مان ماه را ، سه تا و آن دیگری اصلا ، هیچ چیزی نمی دید! تبعیدی ! احساسم را تبعید کرده اند به فرانسه زودتر از 15 سال می آید ! اااآهای عشق ! چه گرم باشی چه سرد همیشه هوایت را دارم ! نگاهم پر فروغ می شود وقتی به تو می افتد ! به یادت گوش می کنم به آوازی از یک خواننده مُرده حالم را بهتر می فهمند رفتگان ! در کنار تو از رشد خشکم می زند ! آذری ... به زبان تو نماز می خوانم ... خداوند هم " آذری " یاد کرفت ! پنجره ای نیست و پرنده ای که در پرده برایش شعر بنویسم !
دستانم رو به آسمان دعاهایم را پرواز می دهد !
نیمه ی ماه روی قایق بی بادبان از دور ! چیستان نیست آنکه دوستم دارد فقط خدا دارد ! پروانه ای نیستم در این باغ و آن بهشت کماندوی عشقم !
دست نمی کشم از نوشتن و سرودن دست نوازش میکشم روی سرِ شعر همه بر علیه " تو " هستند ! باید دوباره کوه شوم کوله بارت را ببندی از همه بگذری !
این راه تا ابد با تو شیرین است روی لبه ی تیغ ! در سرزمین من انگار پاییز برگشته باور نمی کنی بیا ! تو باشی و خدا برایم بس است ! پرنده ام را دوست دارم نه عقاب است نه پرستو نه کبوتر اما یادم می دهد تیزپرواز باشم مهاجرت کنم به گرمای قلبش و فقط آزادی را بپرستم نظام را به هم می زند ! شب با سیاهی
توافق می کند ماه را بیاورد هراس دارد از هستهِ خورشید !
از خودم رفته ام نه چمدانی بسته ام نه سوار قطاری با آمدن تو از خودم رفته ام ! در ظهر داغ تابستان چشم دوخته ام به راه قاصدکی انگار ظهر عاشورا است! گم نمی شوم در هیچ راه و کوره راهی در راه خدایم ! سیب در گرماگرم تابستان سیب ها رسیده اند نه از حوا و شیطان خبری هست نه از کمپانی اَپِل فقط وسوسه می کنند آدم را ! پرنده ام مُرد بی هیچ امّیدی به پرواز من !
کتابی را از امشب بالای سرم می گذارم "تنهایی پرهیاهوی هرابال " را و توبه می کنم از بی تو بودن هزاران هزار بار نازل می شود !
کبوتران صحن گناه می خواهند در لیلة القدر !
باد آذربایجان ناگهان در آرامش می وزد پارتیزان است !
وقت غروب همه پرنده گان سیاه می پوشند مقابل خورشید ! در گرمای تو عرق می دهد پیاله ی خالی ! کوه قاف در برابرم قبل از هر راه افتادنی نقشه ای را باید شبها بکشم خورشید همآنجاست ! اعتقادم به آ ز ا د ی پرنده ام را از من جدا کرد شعارش مرگ بر من است !
دوست داری تو کوه کن باشی من چاه کن اول خودم بعدا کسی ! خدا کم آورده است در مقابل این همه بودنت باید جوابم را بدهد ! سکوت خدا ! اینبار باید تنهائی بشتابم فراخوان . شعر های من شاید بیداری بخش نباشد اما خواب را از سر ها می پراند ! دیدارمان دریاچه ی قو نه دریاچه ای نه قوئی دیگر نه گوئی ! می خواهم بروم از این دهکده . به جای آب عسل می دهند ! دلتنگ کسی نیستم دلتنگ کسی هستم که دلتنگ کسی است ! به پرنده ام گفتم برود گفت بالهایم را قیچی کن بروم ! برایت گفته بودم شعرم را قرآن می کنند بر سرِ سرنیزه ها بلد بودی فقط ناخدایی کنی ! آخر ! هنوز راه زیادی مانده تا کور شوم زلیخا در آخر داستان چشمش باز شد ! در انتظارت رو به خورشیدم ستارگان در چشم من سقوط کرده اند و هراس دارم این همه را از دست تو ببینند اما این راه مبهم است و حتم دارم بی ستارگان نیز فراوانند .......... وقتی به جای اشک از نگاهم سنگ میبارد از تو می خواهم از من جدا شوی و فصل ها را پاره میکنم تا تو را دوباره در آغازین آن بسرایم. از زخم چشم من هیچکسی نزدیک ام نمی آید چون تو زبان دورکردن مردم را میدانستی و من فقط از خدا دورشدم ! او هم تمام کرد پسورد تمام فصل ها : سلام زمستان ! داستان کوتاه : قول ! نهال را دو سه سال قبل در باغچه کاشتم و با شوق و شور به پایش آب دادم . نسیم خنکی دورش پیچید و او را در بر گرفت . همچنین دوست داشتم بنشینم و باهاش حسابی حرف بزنم . اما هزار گرفتاری و کار داشتم . احساس میکردم اون هم می خواهد چیزی بگوید اما نمی توانست . یک نهالی بود که هنوز زبان باز نکرده بود . کارم تمام شد و او را به خورشید سپردم و محض دلخوشی اش قول دادم بهش خوب برسم و متقابلا خواستم قول بدهد محصول خوبی برام بیاره . باد توی وجودش جنبید . علامت خوبی برام بود . هنوز هزار گرفتاری و کار و دوندگی با من بود و گاهی که یادم می افتاد به دیگران می گفتم براش آب بدهند و نازش و بکشند و قول بدهند به آن دست درازی نکنند . فقط یه بار توی خواب دیدمش که اسیر شده بود و با نخ نازک سیاه دورتادورش را بسته اند . احتمالا میوه اش زیاد بود . گنجشکان همیشه بدترین آسیب را به درختان در این مواقع می زدند . امسال برایم سبدی پر از میوه اش را آوردند . این همه میوه مال من بود و از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم . از اینکه دیگران فقط زحمت کشیده و نخورده بوردند احساس شرمساری داشتم . دلم می خواست در اولین فرصت سهم همه را بدهم . اولی تا آخری را هیچکس نخورده بود . کرم ها مزه بسیار تلخی داشتند و کسی زیر قولش نزده بود ! با بهار پشت سرت راه خواهم افتاد بدرود بلد نیستم !
زخم بستر !
Design By : Pars Skin |